مدت زیادی از تولد برادر محمد کوچولو نگذشته بود.محمد مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که با نوزاد کوچک تنهایش بگذارند.پدر و مادرش می ترسیدند محمد هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند.به همین دلیل جوابشان همیشه نه بود.اما در رفتار محمد هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
محمد با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادرش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند.آنها محمد کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت.صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو،به من بگو خدا چه جوریه!من داره یادم میره...!
خدا یادتان و یارتان باد... .
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :96971
ممنونم ای تیر سه شعبه
ننگ عرب؛سید حسن
خدا مهم تره یا نماز
من داره یادم می ره!!
ریشه تفاوتها
اینجا دنیاست....
باز شکاری ولی عهد دوبی
گنجشک آره، کله اش نه
درود بر بی حجابی
بهشت نامطلوب
تابستان 1386
بهار 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
زمستان 87
بهار 88
تابستان 88
