سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر آن که خواهى نیستى بارى بدان ننگر که کیستى . [نهج البلاغه]
من داره یادم می ره!! - بهشت نامطلوب
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • مدت زیادی از تولد برادر محمد کوچولو نگذشته بود.محمد مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که با نوزاد کوچک تنهایش بگذارند.پدر و مادرش می ترسیدند محمد هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند.به همین دلیل جوابشان همیشه نه بود.اما در رفتار محمد هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
     محمد با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.اما لای در باز مانده بود و پدر و مادرش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند.آنها محمد کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت.صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:نی نی کوچولو،به من بگو خدا چه جوریه!من داره یادم میره...!

    خدا یادتان و یارتان باد... .



    ::: شنبه 86/2/1::: ساعت 9:37 صبح
    نظرات شما:

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 8
    کل بازدید :94868

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره من <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    من داره یادم می ره!! - بهشت نامطلوب

    >>لینک دوستان<<

    >> فهرست موضوعی یادداشت ها <<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<